خوب امروز می خوام از جلسه 5شنبه یک خاطره خنده دار بگم. 5شنبه ساعت 8.30 صبح یک جلسه مهم با معاون شهردار و کارشناسای کله گنده بافت فرسوده داشتیم. خلاصه رفتیم و با کلی اسلاید شروع به توضیح پروژه کردیم. قسمت اول همکارم و قسمت دوم من. همکارم که داشت توضیح میداد و منم حوصله ام سر رفته بود... یک آقایی بود که مسئول پذیرایی از ما بود و مدام برای ما چای و شیرینی و میوه می آورد من رو کاغذی که جلوم بود این جمله رو نوشتم:
(( امروز تو جلسه یک آقایی بود که مسئول پذیرایی از افراد بود، درشت استخوان، ماهیچه ای و با کله ای پرمو و چهره ای چون یک شوالیه 2000 سال پیش.
افراد جلسه همه نسبت به او نزار و کج و معوج هستند. یکباره با خود گفتم چه لذتی دارد زندگی در تمدن انسانی که غولی چون او را برای نحیفان و نزارانی چون ما رام کرده است.))
وقتی من رفتم پشت لپ تاپ و مشغول توضیح دادن بقیه اسلایدها شدم متوجه شدم که همکارم مدام به خودش می پیچه و سرفه می کنه و وسط سرفه ها می خنده...
خیلی اوضاع پیچیده و عذاب آوری بود... نمی دونستم چیکار کنم. به هر بدبختی بود جلسه رو جمع کردیم رفتیم و معلوم شد که همکارم نوشته منو خونده و تمام مدت داشته جلو خنده هاشو میگرفته.